باران

حکایت باران بی امان است

این گونه که من

دوستت می دارم .

شوریده وار و پریشان باریدن

بر خزه ها و خیزاب ها

به بی راهه و راه ها تاختن 

بی تاب ٬ بی قرار

دریایی جستن

و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بی قرار است

این گونه که من دوستت میدارم

 

                                 شمس لنگرودی 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
دوست قدیمی سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:26 ق.ظ

سلام .وقت بخیر .خب خواستم تشکر کنم بابت نوشته هات.ولی یه کم احساس میکنم نگاهت به دنیا و ادماش ناامیدانست.قراره دنیا دنیا باشه و ادماش انسان.پس با چشم دنیا و عینک ادمی ببین.یادت نره من و شما سکان داره کشتی حیاتیم و خدا راهدارش.تا اینو یقین نکنی و با قلبت لمس نکنی از دنیا و تفاوت ادماش لذت نمیبری و همیشه خسته ای.پس بگو یا هو و دلتو بده بخودش.

وقتی شما بگید اینجوریه حتما هست ممونونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.