بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تـــو دارد این دلـــــم جـــای دگــر نمــی شود
بی تو برای شاعــری , واژه خبــر نمــی شود
بغـض دوبـاره , دیدنــت هست و بدر نمی شود
فکــر رسیـــدن به تو , فکــر رسیـــدن به من
از تو به خود رسیده ام , اینکه سفر نمی شود
دلم اگر به دست تو , به نیزه ای نشان شود
برای زخـــم نیــزه ات , سینـه سپر نمی شود
صبوری و تحملت , همیشــه پشــت شیشه ها
پنجـــره جز به بغــض تو , ابــــری و تر نمی شود
صبــور خــوب خانگی , شریـک ضجـه های من
خنـده خستـه بودنـم , زنــگ خطــر نمـی شود
حادثــه یکـی شـــدن , حادثه ای ســاده نبود
مرد تو جز تو از کسی , زیــر و زبــر نمی شود
به فکـر ســر سپردنم, به اعتمــاد شانه ات
گریـــه بخشــایش من ,که بی ثمر نمی شود
همیشگـی تریـن مـن , لالــــه نازنیـــن مــن
بیا که جز به رنـــگ تو , دگر سحر نمی شود
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تـو دارد ایـــن دلــــم جــای دگـــر نمی شود
شعر: مولوی و شهیار قنبری