آخرین پست سال۱۳۸۹

مهم نیست سال جدید شروع خوبی داشته باشه یا نه   

 

 دعا میکنم در انتها احساس کنم دلم براش تنگ میشه.... همین/. 

 

 

                         سال ۸۹ ۱۳رو که هرگز فراموش نمیکنم 

                           

                         سال ۱۳۹۰ رو به همه تبریک میگم......  

 

  

  

 

فروشگاه

 کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاه نگاه می کرد

 

زنی در حال عبور او را دید او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید  

 

و گفت: عزیزم مواظب خودت باش . 

 

کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید   

 

زن لبخند زد وپاسخ داد : نه من فقط بنده خدا هستم.  

 

کودک گفت: می دانستم با او نسبت داری!

هم راز

      از وقتی که یادم میاد, از همون موقع هایی که هنوز تفاوت بین ماه و مهتاب رو نمی دونستم 

عاشق ماه یا مهتاب و حالا هر دوشون بودم و هستم. شب که میشد به زور خودمو از پنجره آویزون می کردم که  ماه و پیدا کنم  و بعد با صدای بلند بگم ماه هست ماه اومده .....                    خیلی از روزا رو به امید شب، ماه و مهتاب سپری کردم  .  

 چیزی که از ماه تو ذهن و خاطرم هست یه دوست قدیمی ،بهترین هم راز و تابلویی از تمام        چیز ها وکسایی بود که دلم تو اون لحظه ها می خواست... 

بزر گتر که شدم این حس قدیمی همراهم بود. انقدر سرم به آسمون بود که به پیشنهاد خانواده رفتم دوره های آماتوری نجوم و آسمان وستاره شناسی رو  گذروندم ولی خوب بازم وقتی که از لنز تلسکوپ چشم بر میداشتم حس میکردم وای ی ی ی چقدر دلم براش تنگ شده..... 

      اما چند وقتیه یه چیزی عجیب رو دلم سنگینی می کنه, هیچ وقت فکر نمیکردم  یه افسانه  یه داستان قدیمی  که آدمای گذشته برای سپری کردن شبهای بلند زندگیشودن واسه هم زمزمه میکردن , یه روزی تا این حد به خاطره هام به دلبستگیم و به روحم دهن کجی بکنه 

جریان رو خیلی مختصر میگم که  رویای شیرین کسی آشفته نشه  

       چند شب قبل با چند تا از دوستان رفته بودیم پارک   من طبق عادت همیشگی از لابه لای شاخه های لخت درخت ها مثل همیشه دنبال چیزی میگشتم 

   یکی از دوستا با شیطنت پرسید دنبال کسی میگردی؟ من خیلی خونسرد  که مبادا متوجه  شیفتگیم به ماه بشه  گفتم امشب ماه و ندیدی؟ باید همین جاها باشه 

با تعجب پرسید مگه زمستونا هم ماه تو آسمون هست؟ تو دلم از حرفش تعجب کردم و خندیدموووووووو راستش یکم خوشحال شدم    خوب آخه اون مال منه قرار نیست همه از اومدنو بودنش خبر داشته باشن!!! 

تو همین کیییف کردن بودم که از رد مهتاب, ماه رو پیدا کردم . هنوز خوب با چشمام و نگاهم حسش نکرده بودم که صدای یکی که انگار سوال منو شنیده بود   یا شاید سرگشتگی رو تو چشام دیده بود رو شنیدم 

انگار میخواد یه داستان قدیمی بگه , از اونایی کهآدم واسه شنیدنش دلش قنج میره وو گوش میده و گوش میده ودر نهایت اخر داستان قبل اینکه راوی بگه : بالا رفتیم دوغ بود ...پایین آمدییم ماست بود غصه ما ......... تو دلمون به سادگی وخیالپردازی آدمای گذشته فکر میکنیم.. 

داستان رو شروع کرده بود    : بچه ها میدونید , مادربزرگم میگه خانوما نباید به ماه خیره بشن      تو دلم یه چیزی پاره شد  آخه میگه ماه مرده خورشید زن  میگه مرد  نامحرمه گناه داره که به ماه نگاه کنیم.گفته اگه یه وقتیی چشمم افتاد به ماه سریع به آب یا سبزه نگاه کنم..... 

 دیگه ادمه حرفشو نشنیدم دیگه دلم نمیخواست بشنوم   ......... 

لعنت به تو 

لعنت به افسانه ای که همه بهش خندیدید... 

چشمامو ازش برنداشتم ولی دیگه تار میدیدم انگار یه چیزی تو چشام موج میزدو میخواست سقوط کنه....  

خدا رو شکر اینجا نه سبزه هست نه آب/.

احساس

من اکنون احساس میکنم  

بر تل خاکستری از همه ی آتش و امیدها و خواستن هایم 

تنها ماندهام 

و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم 

واعماق ساکت را می نگرم 

وخود را می نگرم 

ودر این نگرستین های همه دردناک و همه تلخ 

این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است 

و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر  

که تو این جا چه می کنی؟ 

امروز به خودم گفتم: 

من احساس میکنم 

که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد 

همین و همین.