حکایت باران بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم .
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب ها
به بی راهه و راه ها تاختن
بی تاب ٬ بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت میدارم
شمس لنگرودی
سلام .وقت بخیر .خب خواستم تشکر کنم بابت نوشته هات.ولی یه کم احساس میکنم نگاهت به دنیا و ادماش ناامیدانست.قراره دنیا دنیا باشه و ادماش انسان.پس با چشم دنیا و عینک ادمی ببین.یادت نره من و شما سکان داره کشتی حیاتیم و خدا راهدارش.تا اینو یقین نکنی و با قلبت لمس نکنی از دنیا و تفاوت ادماش لذت نمیبری و همیشه خسته ای.پس بگو یا هو و دلتو بده بخودش.
وقتی شما بگید اینجوریه حتما هست ممونونم